وبلاگ میراکلس لیدی باگ

ساخت وبلاگ
​​​​​​​​​​شیروع داستان رفتم بالا به اتاق بابام رسیدم در رو با پا زدم رفت کنار (وجی :وا چه وحشی /من :ساکت تو خودت وحشی هستی )من : سلام بر پدر گوگولی خود خودم شطولی پدر خوفممممم بابام :یا خدااااااا دختر تو آخرش سکام میدی یه ساعته هم که نیومدی شرکتتتتتتت بعدم مگه نگفتم در رو اونطوری باز نکن عین یه خانم متشخص باز کن دبگهههههههههه از بس بهت گفتم آدم باش نشدی کهههههمن:ببخشید بابا یادم میمونه(چشماش رو گربه ای میکنه و رو شو برمیگردونه )بابا :با صدایی که توش خنده موج میزد گفت :باشه بابا حالا لوس نشو  جدا از شوخی امروز آقای آگرست بزرگ و پسرش آگرست کوچک قراره بیان تا قرارداد ببندیم واسه ی همین پرونده ها رو چک کن تو کمد 401 هم یه برگه هست که قرارد داد توش هست غلط هاش رو اصلاح کن و بعد بده کپی‌ کننن و به من خبر بده من خودم میگم کی بیاری برگه ها رو من: اممممم باشه ولی بابا چیزه صورتت شیطانی شد چرا اینطوری کردی بابا : همینجوری دخترممن :اممممم باشه ​ من رفتم::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: اومدیبرای بعدی 4 نظر بدیدخوف خوف مودونم کم بید واسه همین چهار نظر بسهباور میکنید از دیروز دارم این پارت رو مینویسم بابا هی میپره ​​​ چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۰10:26Edrinet وبلاگ میراکلس لیدی باگ ...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ میراکلس لیدی باگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : srh1388 بازدید : 79 تاريخ : شنبه 22 بهمن 1401 ساعت: 18:27

شروع داستان: 3 2 1 شروعدر رو بستم عجیبه بابا صورتش رو شیطانی کرد  وبلاگ میراکلس لیدی باگ ...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ میراکلس لیدی باگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : srh1388 بازدید : 82 تاريخ : شنبه 22 بهمن 1401 ساعت: 18:27

من:پدرررر من هزار بار گفتم پرستار مرستار نمی خوام مگه روانیم برا من پرستار میارین پدر:دخترم به خاطر خودت میگم من:ای بابا نمی خوام دیگه بزارین به حال خودم بمیرم پدر یه خدا ن‌کنه ای گفت و بغلم کرد پدر:دخترم بعد از رفتن سابین نه من حال و روز خوبی دارم نه تو وقتی می بینم تو اینقدر افسرده و ناراحتی از دنیا سیر میشم من:می دونم پدر ولی فقط همین یه بار فقط به خاطر شما تحمل می کنمپدر:ممنونم عزیزم بعدهم پیشونیم رو بوسید و کت ش رو برداشت ورفت کاتالی:خانم لطفا برای صبحانه تشریف بیارید اقا می خواستن صبحانه شون رو با شما بخورن ولی با جنجالی که درست کردید نتونستن بخورن من:چی پدر به خاطر من صبحونه ش رو نخورد کاتالی:بله خانم من:(خیلی ناراحت شدم از اینکه اینهمه مایه ی عذاب همه م اخه مامان چرا کاش من تو اون اتیش سوزی میمردم )کاتالی من میلی به صبحانه ندارم میز رو جمع کنید کاتالی:ولی خانممن:همین که گفتم بعدشم اروم به سمت اتاقم قدم برداشتم نگاهی به اتاقم انداختم یه اتاق بزرگ به دیوار های صورتی و کمد و میز سفید و یه اینه قدی با یه تخت صورتی و سفید که شاهد همه ی گریه ها و ناراحتی هام بود روی تختم دراز دراز کشیدم و صورتمو گذاشتم رو بالشت و به اینده فکر کردم به اینکه من دوباره همون مرینت میشم یا نه ،دوباره مثل قبل شاد میشم یا نه و با همین فکرا خوابم برد داشتم چرت میزدم که یه هو در باز شد و به دیوار خورد جوری از جام پریدم که فک کنم اگه یه ذره قدم بلند بود سرم به دیوار می خورد به کسی که سرشو انداخته بود پایین و اومده بود تو اتاق نگاه کردم وگفتم:هوی طویله نیستا اتاقه سرتو مثل گاو انداختی پایین اومدی تو رنگ دیوار رفت اونجوری کوبیدی به دیوار اگه دیوار رنگش بره می کشمت گفته باشم ......(مکث)وایسا ببینم تو د وبلاگ میراکلس لیدی باگ ...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ میراکلس لیدی باگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : srh1388 بازدید : 138 تاريخ : شنبه 22 بهمن 1401 ساعت: 18:27